نبودنت فاجعه ،بودنت امنيته...
اين روزها درگير دوگانگي ام، روزهاي نابه ساماني دارم. خسته ام از خودم كه آنقدر گذشت كردم كه آنرا به حساب ضعفم گذاشتند. آنقدر سكوت كردم كه گمان كردند لالم. خسته ام از خودم... از از اينهمه اعتماد و صداقتم كه جوابش تنها دروغ بود و دروغ... از اين هواي مسموم...
تصميم گرفته ام كه گذشت نكنم، ياد بگيرم مفاهيم خوب و احساسات پاك را در اين دنياي كثيف بايد بوسيد و گذاشت كناروهمرنگ جماعت شد.
در اين پست دو غزل و يك ترانه مي گذارم. شايد دو غزل از آن دست شعرهاي گل و بلبلي و تغزل محض باشد، اما دوستشان دارم حتي اگر چندم قدم برگشت به عقب باشد.
اين پست خبررساني نخواهم داشت، پيش از اين هم هيچگاه به صورت وسيع خبررساني نمي كردم چون معتقد هستم اگر مخاطب من و اشعارو تفكرات من را دوست داشته باشد خودش بدون دعوت، هر روز صفحه ي اين وبلاگ را به اميد خواندن مطلب تازه اي باز مي كند، پس بي صبرانه منتظر نظرات ارزشمند مخاطبان عزيزم هستم حتي اگر يك نفر هم بيشتر نباشد، مهم اين است كه تو خواننده ي شعرهايم باشي!
وشعر...
لبريزم از جنون و تو خالي تر از سكوت
وصل است كل زندگي من به تار موت
بس كن! كلاف زندگيم را به هم نباف
حال مرا نياور از اين بيشتر به روت
پيغمبرانه معجزه كردي وعاقبت
مؤمن به چشم هاي تو گشتند قوم لوط
تو يك چراغ قرمز محضي كه مانده است
يك شهر پشت اين خط قرمز در آرزوت
هرروي زندگي به دلم خوش نشان نداد
فرقي نداشت حال من و سكه ي دو روت
□
بازي تمام شد،هيجانم تمام شد
چون شمع روي كيك تولد كه فوت...فوووت...
□□□
گيسوي پريشان من و دست تو اي باد
كه باز شد و روسري ام از سرم افتاد
در چنگ تو افتادم و درگير تو هستم
من بنده ي اين عشقم و از غير تو آزاد
افتاده به جان غزلم لشكر چشمت
اي عشق!خرابت شده است اين من ِ آباد
از ديدن تو مست و شرابي كه بنوشم
هر روز به ديدار تو اين دل شده معتاد
سرگرم خودم بودم و بر جان من افتاد
عشق آمد و هي كار به دست دل من داد
□
چون ماه كه افتاده بر اين بركه حضورش
هي پلك زدي، خاطره ام برده اي از ياد
يك عمر گذشت و خبري از تو نيامد
" ديري ست كه دلدار پيامي نفرستاد "*
*حافظ
واما ترانه :
من قول دادم مال تو باشم
اما چرا دنبال اون مي رم؟
اون بهتر از تو من رو مي شناسه
كه با خودم اينروزا درگيرم
انگار شكل هم شده دنيام
شكل همن هر روي اين سكه
شبها فقط سهم توام اما
روحم يه جاي ديگه مي پلكه*
حتي خودم هم خوب مي دونم
كه آخر اين قصه مي بازم
هربار براي رفتن از خونه
يه داستان تازه مي سازم
من خسته ام از اينهمه بازي
از اينكه تو آغوش تو پا شم
از اينكه اونجوري كه تو مي خواي
از اينكه كدبانوي تو باشم
اينجور به چشمام زل نزن ديگه
من عشق خيلي خوب سرم مي شه
دستام داره مي لرزه، ميبيني؟
من وضعم از اين بدترم ميشه
من عاشقت نيستم نمي فهمي؟
بوي خيانت مي ده دست من
اين قصه اصلا آخرش خوش نيست
به نفع تو ميشه شكست من
*اشتباه قافيه آگاهانه بوده است